تنفرازآدمهای بی وجدان
اینجا انتهای زمین است...
درست لحظه مرگ انسانیت
جایی که دست های"مادران" بوی خون میدید
بوی جنایت...
وآبهای راکد طعم کودکانی رامیگیرد که ....
بی نفس خفه میشوند در خفقان این "نکبت آباد"...
معصومیت ها دریده میشوند
وآدمها...
همین آدمها...
چه ساده میگذریم ازکنار دردهایمان
این دردمشترک ...
اینجا انتهای زمین است
درست همین جا که ایستاده ایم...
اسمان است و من و یک پرواز
ما به دنبال چه ایم از اغاز
ما گریزان و شتابان و پریشان حالیم
زندگی چیست کز او می نالیم
زندگی
داستان مردیست
که به نان اندیشید
صبح تا شام دوید
و به نانش نرسید
زندگی
قصه ی پیرزنیست
که پی کارگران می خوابید
پیر مردش شاید
که مداوا بشود
زندگی
گریه ی دخترکی در سبد است
که مادر می خواست
دست ها مشت به دیوار سبد می کوبید
ناز ان دخترک زیبا را هیچ عابر نخرید
زندگی شاخه گلی پشت چراغ سرخیست
که به دستان ظریف پسری
نه ساله سوی ما می اید
سبز میگردد
و از نو حرکت باید کرد
زندگی تلخ ترین فاجعه ی عمر من است
چه کسی بود مرا دعوت کرد
زود تر باید رفت
زود تر باید مرد...................
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق میشود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق میشود
شرط میبندم که فردایی نه خیلی دیر و دور
مهربانی حاکم کل مناطق میشود
هم زمان،سهمیه دل های تنگ وصبور
هم زمین، ارثیه جان های لایق میشود
قلب هر خاکی که بشکافند نشانش عاشقی است
ادامه مطلب...
شب شبی سرد و نفس گیر است
شب شبی غمناک و بارانیست
گوییا امشب دوباره غرق در تاب وتب و ترسم
گوییا امشب گرفته است غم تمام تار و پودم را
میدرد باتندری این پرده تنهایی ام را غرش ابر زمستانی
باد میکوبد شیشه ها را برهم
از نیروی قدرتمند طوفانی
شب شبی تاریک و جانفرساست
شب شبی سرد است وظلمانی
نورم نور کم نوری
از فروغ شمع کوتاهی که میریزد به دامان حریر شمعدانی اشک هایش را
دفتر شعر مرا کرده است نورانی
آتش گرفتن گرچه رسم وسنت ماست
بگذار سر بسته بماند چیزی نگویم
کم سو تر از چشمان من چشمان زهراست
بگذار از گریه های زهرا چیزی نگویم
در عصر عاشورا النگوهایم گم شد
از غارت خلخال ها بگذار چیزی نگویم
گفتم به تو انگشترت را در بیاور
از کاروان بی حیا بگذار چیزی نگویم
در کوچه های کوفه ناموست زمین خورد
از وداع آخرت بگذار چیزی نگویم
شاگردانم سنگسارانم کردند
از چهره های آشنا بگذار چیزی نگویم ادامه مطلب...