قدم زدم با تو تمام شهر را
هزارو یک دفعه همین خیابان را
همین خیابان که تو می وزی در آن
تکان بده ای عشق تن درختان را
چگونه گنجیدی در این دل کوچک
نه کوزه جا گیرد، نه برکه طوفان را
خدا ترا از سیب و وسوسه رویاند
به من خوراند اما خوروشت عصیان را!
چگونه تاب آرم نفس نفس بی تو!؟
چگونه تاب آرم شب زمستان را!؟
در ازدحام این همه آدم دلم گرفت
دلبسته ام نبودی و کم کم دلم گرفت
از روز اول خلقت به یک نگاه
دیوانه تو گشتم و از غم دلم گرفت
پروانه ای شدم پرو بالم به باد رفت
در حسرت نگاه تو بودم دلم گرفت
در حسرت نگاه تو در برزخ نگاه خودم
یک سیب هم نچیدم وماندم دلم گرفت
حوا خودش مقصر این ماجرا نبود
از این همه لجاجت آدم دلم گرفت
دیگر امید پر زدنم در قفس نبود
در این حصار محکم دلم گرفت
بادیدگان تو در قالب اندوه سرد و خاموش خفته بودم.
زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودم.
از من وهرچه در من نهان بود می رمیدی،می رهیدی!
یادم آمد که روزی در این راه ناشکیبا
در پی خویش می کشیدی،می کشیدی!
مولای من کجایی!؟
سراغت را از کدامین کوچه بگیرم؟
چند جمعه دیگر باید انتظارت را کشید؟
از کدامین افق طلوع خواهی کرد؟
کنار کدام جاده منتظرت بمانم؟
بیا که جمعه ها بی تو لطفی ندارد!
هیچ انتظاری زیباتر از انتظار آمدن تو نیست
ودوباره در تاریکی شب
با دیده پرآب و قلبی شکسته
تنها به انتظارت نشسته ام
وعاجزانه ترا می طلبم
وفریاد میزنم که بیا
وقدم های نازنینت را بر چشم هایم بگذار
وبه آنها روشنایی بخش!
بیا که بیاد تو
همچون ابر بهاری میبارم.
وقتی که در ایوان دلتنگی هایت مینشینی
وقتی که پشت یک پنجره بارانی، بی هوا شاعر میشوی
وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت
به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد
کسی هست!
کسی که میشود به اوپناه برد.
کسی که شب دلتنگی ها را با او میشود تقسیم کرد.
نگاهت را ادامه مطلب...