عده ای نان ندارند سر ندارند وسامان ندارند
دربساط خودآهی ندارند شب که شد سرپناهی ندارند
کودکی بی فروغ ازغم وتب می گفت با مادر درنیمه شب
پدر آن شب چگونه تلف شد؟ گفت ازسوزوسرما هدف شد
عده ای هم غم نان ندارند روزگار پریشان ندارند
عشق را رایگان می فروشند آبرو را به نان می فروشند
مالک الملک این سرزمینند خود فروشان ننگ آفرینند
مانده تنها خدایی نمایند گرچه این گونه هم می نمایند
من هم ازاین مردم خرده پایم ازهمین برزمین خرده هایم
پس چرا مثل مردم نباشم روزوشب در تلاطم نباشم
حیف باشد که من گم نباشم شعله من وفق مردم نباشد
این مطالب که دردست من نیست
شعرودفتر که دردست من نیست
من فقط درددل می نویسم
از رهاورد دل می نویسم
کاش آن کس که باید بیاید بیاید
آن که دل می رباید بیاید
تاکه قسمت کند خنده ها را
پس دهد سهم همسایه هارا