پيام
+
بس غمينم ازدروغ و مکر و از نيرنگ ها
عدل و انصافي نباشد نزد اين صد رنگ ها
ذره اي رحم ومروت در دل اين قوم نيست
بر سر مردم روا دارند چوب و سنگ ها
جاي شادي محفل مردم شده ماتمکده
بر سر مخلوق بشکستند عود و چنگ ها
روز وشب گويند ما هستيم مرد عدل وداد
ليک از انصاف دورند،جملگي فرسنگ ها
مي زنند هر روز سازي با دم ناساز خود
گشته دلها پر زغم از اين همه آهنگ ها
جاهلان بر عاقلان قوم آقايي کنند
خواب پروانه ها
92/12/28
خواب پروانه ها
خون به دل گرديده اهل علم وبا فرهنگ ها
لکه ي ننگند بر دامان مخلوق خدا
مي زنند بر مردمان پاک هردم انگ ها
عاقبت ،مردم. تاريکي به پايان ميرسد
پاک گردد دامن مخلوق از اين ننگ ها