سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ما همان دختران? هست?م که به پر

پشت? موها? پشت لبمان بال?د?م و مهر

" نجابت " و " عفت " خورد?م

همان دختران? که برا? ابروها?

نامرتب و اص?ح نشده مان ، " محبوب "

و " معصوم " شناخته شد?م

و انضباط ب?ست گرفت?م

ما دختران جوجه اردک زشت?م ، که تا

شب عروس? برا? ز?با شدن صبر

کرد?م !

ما همان دختران? هست?م که هم?شه

برا?

" مردانه حرف زدن " ، " مردانه راه

رفتن " و " مردانه کار کردنمان " آفر?ن

گرفت?م

و با ا?نهمه مردانگ? از آتش جهنم

گر?خت?م !

آتش !

?ادش به خ?ر !

چه شبها که از ترس آو?زان شدن از ?ک

تار مو? شعله ور در جهنم ،

خواب بر کودک?ها?مان حرام شد !

چه روزها که از ترس ماش?ن ها?

کم?ته ، نفس زن بودن در گلو?مان حبس

شد و

کوچه ها? بلوغ را تند تند دو?د?م

ما نسل ترس?م

زاده ? ترس?م

هم خواب ترس?م

ترس ...تعر?ف تمام انچه بود که از زن

بودنمان م?دانست?م

و آتش ...پاسخ تمام سوالها?? که جرات

نکرد?م بپرس?م

چقـــــــــــــــــدر آرزو داشت?م پسر

باش?م تا ما هم با دوچرخه به مدرسه

برو?م

تا ما هم ک?ه سرمان کن?م

تا حق داشته باش?م بخند?م

تا حق داشته باش?م بخند?م با صدا? بلند

بدو?م و باز? کن?م ب? آنکه مانتو?

بلندمان در دست و پا?مان بپ?چد و زم?ن

بخور?م

تا حق داشته باش?م کفش سف?د بپوش?م

لباس ها? رنگ? به تن کن?م

تا حق داشته باش?م کودک? کن?م

ما بزرگ شد?م ...

خ?ل? زود بزرگ شد?م

زودتر از آنکه وقتش باشد

سرها? زنانگ?مان ز?ر سنگ?ن? چارقد ها

خم شد

و برجستگ? ها? زنانگ?مان در قوز

پشتمان پنهان

ترس ، گناه ، آتش ، ابل?س ...

چقدر زن بودن پرمعنا بود برا?مان !

هرچه زنانگ? ما زشت تر ، مردانگ?

مردها جذاب تر

زن معنا? نبا?د ها و نا ممکن ها و نا

هنجارها

و مرد معنا? با?د ها و ممکن ها و

هنجار ها

ما دختران زنانگ? ها? ممنوعه ا?م

ما وزن حجاب را خوب م?فهم?م

ما کف زدن ها? دو انگشت? را خوب

?ادمان هست

و جشن تکل?فها?? که هم?شه رو?

دوشمان سنگ?ن? م?کرد

اسطوره ? زندگ? ما اوش?ن سانسور

شده ? زحمتکش بود

و هان?کو?? که با چتر? ها? رو?

پ?شان? اش ، هم?شه از پدرش کوج?رو

م? ترس?د .

ما بزرگ شد?م

جنگ تمام شد

پدرها?? که زنده ماندند به جنگ با

زندگ? رفتند

و مادر ها از پدر ها هم مرد تر شد

کم کم گوگوش و ها?ده از و?دئوها?

ممنوعه ب?رون آمدند

و ما هنوز منتظر بود?م‏» صاعقه ‏« ا?

بزند و خشکشان کند !

اما خ?ل? زود فهم?د?م صاعقه، زنانگ?

ما را خشک کرده !

وقت? رو? تخت عروس? نشست?م

در حال? که هنوز گمان م? کرد?م فقط

با?د غذاها? خوشمزه بپز?م

و خانه تم?ز کن?م و از کودکان? که

‏» خدا !» در شکممان بار م? زند

نگهدار? کن?م

وقت? ازشوهرمان وحشت کرد?م و

خجالت کش?د?م از تمام آنچه به زن

بودنمان معنا م? داد

وقت? تمااااااااااااااااااااااام آن ترسها ،

نبا?د ها و ناهنجار? ها را

با خود به رختخواب زناشو??مان برد?م

صاعقه خشکمان کرد!!!

ما زن ها?? بود?م مرد و مرد ها?? که

زن

به ما فقط آموختند چگونه شکم

مردانمان را س?ر کن?م

کس? نگفت چشمانشان هم گرسنه است

و شهوتشان تشنه

ما باخت?م

روزها? عشقباز?مان را باخت?م

طراوت جوان? مان را باخت?م

ما نسل زنان خسته ا?م

خسته از تکل?فها?? که رو? دوشمان

سنگ?ن? م? کند

خسته از محارم? که هرگز محرم

رازها? دلمان نشدند

خسته از نامحرمان? که بارها به

خاطرشان از پدرها و برادرها و

شوهرها کتک خورد?م

خسته از ترس ها?? که با ما زاده شدند

در ما ر?شه دواندند

در باورها?مان جوانه زدند

و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سا?ه

شان تمام زنانگ? مان را پوشاند

ما خسته ا?م

و با تمام خستگ?مان

حا? در آستانه ? س? سالگ? و چهل

به دنبال شعله ? خاموش زنانگ? ها??

م?گرد?م

شعله ا? که کم آورد?مشان ...

و حال،

دماغ عمل م?کن?م

ا?مپلنت م? کار?م

پروتز م?کن?م

ک?س رقص م? رو?م

تا با داف ها? تو? خ?ابان و خواننده

ها? ماهواره رقابت کن?م

تا شوهرمان را نگ?رند از ما با س?ح

زنانگ?

س?ح زنانگ? ها?? که کم آورد?مشان

و هنوووووووووووووز گ?ج?م که

چطور هم آشپز خوب? باش?م

هم خانه دار خوب?

هم مادر نمونه

هم کمک خرج زندگ? برا? چرخ زندگ?

ا? که مردمان به تنها?? نم?تواند

بچرخاند

هم به جامعه خدمت کن?م

هم فرزند ترب?ت کن?م

هم ز?با و خوش اندام و شاداب باش?م تا

مردانمان را س?راب کن?م از زنانگ? مان

و ما هنوووووووووووووووز لبخند م?

زن?م

نج?ب م? مان?م

به مردمان وفا م?کن?م

مادرم? شو?م

برا? فرزندمان مادر? م? کن?م

خانه مان را گرم و پر مهر م?کن?م

و برا? زناشو??مان سنگ تمام م?گذار?م

درس م? خوان?م

کار م? کن?م

به جامعه خدمت م? کن?م

خرج? م? آور?م

صبور? م? کن?م

برا? سخت? ها س?نه سپر م? کنیم

ظلم ها و تبع?ض ها را طاقت م? آور?م

در راهرو ها? دادگاه دنبال حق ها?

نداشته مان م? دو?م !

و با ا?نهمه فقط ...

گاه? در تنها??مان اشک م?ر?ز?م

گاه? پا? سجاده مان به خدا شکا?ت

م? کن?م

گاه? گوشه ا? م? خز?م و بغض

ها?مان را م?تکان?م

گاه? م? خند?م به عکس 6 سالگ?مان با

مقنعه ? چانه دار تو? مهد کودک !

گاه? افسوس م? خور?م

برا? زنانگ?ها?? که سنگسار شدند

و هنوز زن م? مان?م

و به زن بودنمان

م? بال?م .

زنان ا?ران ,خسته تار?خند

 

 




تاریخ : یکشنبه 94/7/19 | 1:10 عصر | نویسنده : سمیرا | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
چت روم | قالب وبلاگ
دانلود نرم افزار
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ